.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۴→
حرفاش بوی کنایه می داد...وهمین طور تمسخر!...
باعصبانیت داد زدم:
- تواز حقیقت چی می دونی که دهنت وباز کردی ویه بند چرند میگی؟...تواز دل ارسلان خبر داری؟از احساسش به شقایق؟از احساسش به من؟!!!...
- شاید خیلی خبر نداشته باشم ولی مطمئن باش خیلی بیشتراز تو می دونم....شقایق،عشق اول ارسلانه!...حتی اگه بخوادم نمی تونه فراموشش کنه!!!
مکث کوتاهی کرد وپوفی کشید...کلافه ادامه داد:
- اصلا قبول!تودرست میگی...ارسلان دوست داره...اما نه به اندازه عشق اولش!!!می فهمی چی میگم دیا؟!
شقایق واسه ارسلان،همه چیزه...همه دنیاشه...عشقش فراموش نشدنیشه!...
قطره اشکی روی گونه هام راه گرفته بود...با پشت دست پسش زدم وپربغض نالیدم:
- نیست...نیست!...شقایق عشق ارسلان نبوده!احساس ارسلان به شقایق عشق نبوده...این اراجیف وتحویل کسی بده که ارسلان ونشناسه.من بهش اعتماد دارم...اون هیچ وقت بهم دروغ نگفته.
- بازم که رفتی سر همون خونه اول!!!دارم بهت میگم منطقی فکرکن...هی نگو ارسلان،ارسلان!ارسلان اگه آدم بود،قَدرت ومی دونست ونمی رفت دنبال شقایق...
لبم وبه دندون گرفته بودم تا مانع ریزش اشکام بشم...چشمام پراز اشک شده بود اما من نباید گریه می کردم...نباید غرورم وجلوی یکی مثل پارسا زمین میزدم.
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به ماشین ارسلان که حالا به اندازه دوتا ماشین از ما فاصله داشت...
حرفای پارسا در مورد عشق اول منطقیه...خودمم می دونم که عشق اول فراموش نشدنیه اما...من از خوده ارسلان شنیدم که عشق اولش شقایق نیست.خودش گفت...بهش اعتماد دارم...
بی اختیار حرفم وبه زبون آرودم:
- بهش اعتماد دارم...
با این حرفم،پارسا کلافه وعصبی بامشت به فرمون کوبید وداد زد:
- چی کار کرده باتو که با وجود همه بی مهریاش هنوزم بهش اعتماد داری لعنتی؟!!!
وبعد نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش فروکش کنه...بعداز چند لحظه که آروم تر شد،بالحن مهربون وآرومی گفت:دیاناجان...به حرفای من گوش کن.اگه منطقی بود،باورم کن...اگه نبود،هرچی توبگی باور می کنم...(وبعداز یه مکث کوتاه،بالحن ملتمسی ادامه داد:)به حرفام گوش می کنی؟!
می دونم که شنیدن حرفاش،ضرری نداره...حتی اگه یک درصد،احتمالش وجود داشته باشه که پارسا راست بگه،من تمام دنیام وازدست دادم...اگه حرفاش حقیقت داشته باشن،باید زودتر به خودم بیام...عقلم بهم می گفت باید به همون یک درصدم نگاه کنم...نباید نادیده اش بگیرم...
این شد که دلم وسرکوب کردم وسعی کردم عاقلانه فکر کنم...سری به علامت تایید تکون دادم وزیرلب گفتم:بگو...
باعصبانیت داد زدم:
- تواز حقیقت چی می دونی که دهنت وباز کردی ویه بند چرند میگی؟...تواز دل ارسلان خبر داری؟از احساسش به شقایق؟از احساسش به من؟!!!...
- شاید خیلی خبر نداشته باشم ولی مطمئن باش خیلی بیشتراز تو می دونم....شقایق،عشق اول ارسلانه!...حتی اگه بخوادم نمی تونه فراموشش کنه!!!
مکث کوتاهی کرد وپوفی کشید...کلافه ادامه داد:
- اصلا قبول!تودرست میگی...ارسلان دوست داره...اما نه به اندازه عشق اولش!!!می فهمی چی میگم دیا؟!
شقایق واسه ارسلان،همه چیزه...همه دنیاشه...عشقش فراموش نشدنیشه!...
قطره اشکی روی گونه هام راه گرفته بود...با پشت دست پسش زدم وپربغض نالیدم:
- نیست...نیست!...شقایق عشق ارسلان نبوده!احساس ارسلان به شقایق عشق نبوده...این اراجیف وتحویل کسی بده که ارسلان ونشناسه.من بهش اعتماد دارم...اون هیچ وقت بهم دروغ نگفته.
- بازم که رفتی سر همون خونه اول!!!دارم بهت میگم منطقی فکرکن...هی نگو ارسلان،ارسلان!ارسلان اگه آدم بود،قَدرت ومی دونست ونمی رفت دنبال شقایق...
لبم وبه دندون گرفته بودم تا مانع ریزش اشکام بشم...چشمام پراز اشک شده بود اما من نباید گریه می کردم...نباید غرورم وجلوی یکی مثل پارسا زمین میزدم.
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به ماشین ارسلان که حالا به اندازه دوتا ماشین از ما فاصله داشت...
حرفای پارسا در مورد عشق اول منطقیه...خودمم می دونم که عشق اول فراموش نشدنیه اما...من از خوده ارسلان شنیدم که عشق اولش شقایق نیست.خودش گفت...بهش اعتماد دارم...
بی اختیار حرفم وبه زبون آرودم:
- بهش اعتماد دارم...
با این حرفم،پارسا کلافه وعصبی بامشت به فرمون کوبید وداد زد:
- چی کار کرده باتو که با وجود همه بی مهریاش هنوزم بهش اعتماد داری لعنتی؟!!!
وبعد نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش فروکش کنه...بعداز چند لحظه که آروم تر شد،بالحن مهربون وآرومی گفت:دیاناجان...به حرفای من گوش کن.اگه منطقی بود،باورم کن...اگه نبود،هرچی توبگی باور می کنم...(وبعداز یه مکث کوتاه،بالحن ملتمسی ادامه داد:)به حرفام گوش می کنی؟!
می دونم که شنیدن حرفاش،ضرری نداره...حتی اگه یک درصد،احتمالش وجود داشته باشه که پارسا راست بگه،من تمام دنیام وازدست دادم...اگه حرفاش حقیقت داشته باشن،باید زودتر به خودم بیام...عقلم بهم می گفت باید به همون یک درصدم نگاه کنم...نباید نادیده اش بگیرم...
این شد که دلم وسرکوب کردم وسعی کردم عاقلانه فکر کنم...سری به علامت تایید تکون دادم وزیرلب گفتم:بگو...
۸.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.